۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

می‌خوری یا حلّش کنم؟ (طنز)


می‌خوری یا حلّش کنم؟
راحت شدم اشغری، آخیش، داشتم می‌مردم، کمرم دولّا شد اشغری از بس کله‌ام رو اُوردم پایین تا جاده رو ببینم. پدرسگو بهش می‌گم بذار صندلی را قبل از حرکت یه خورده بیارم پایین، می‌گه صدای مسافرا درمیاد، خیلی تاخیر داشتیم. یکی نیست الان بیاردش اینجا این مسافرا رو نیشونش بده ، بگه کو؟ کو اونها که اعتراض می کردن؟ ببین، همه خوابن. همش نیم ساعت دیر کردم چه قشقرقی راه انداخت پوفیوز! اشغری، تو که نمی‌دونی من از دست اینا چی می‌کشم؟ اییینا اینکاره نیستن، سرشون نمی‌شه اتوبوس چیه و ماشین داری کدومه؟ اصلا نمی فهن گاراژ داری چیه؟ باید چیطور نگهش داشت؟ الان همین ممد رو ببین ، کاه بارش نیست، می گم ممد، این اتوبوس خرج داره، باید 200 تا هزاری خرجش کنی تا موتورش بیاد رو پّا. گوش نمی ده که مغزِ خر، سرش نمی‌شه، هی می‌ره گُل و منگل آویزون می کونه به آینه ماشین. آخه بدبخت، هر کی ندونه، من که می‌دونم تو از صدقه سر پدر زنت این ماشینو خریدی، و گرنه تو رو چه به اتوبوس، ریقّو؟ هر سری مسافر که می برم اهواز و برمی‌گردم، دست کمش 30 تومان براش می مونه، خب کوفت بخوری، یه هفته درِ اون خیگ و ببند، بده ماشین رو تعمیر کنن تا خرجش دو برابر نشده. فکر کرده من به نون ونوایی می‌رسم الاغ. به جون خودم من از وقتی سنِّ تو بودم رو ماشین سنگین کار کردم، اما همیشه حرف حقو زدم. از نون زن و بچّم زدم ولی پول حروم نخوردم. ... آی اشغری، دست به دلم نذار، حالا از اینا که بگذریم ولی صندلی رو که اووردم پایین، راحت شدم. انگار شاشت گرفته باشه وسط گردنه و نتونی بیای پایین بشاشی، چه حالی داری؟ اونطوری بودم. یادش به خیر، یه شاگرد شوفر قبل از تو رو این ماشین کار می‌کرد به اسم اسمال حبّه. تا می‌گفتم شاشم گرفته، می‌گفت اُوستا بشاش یه ریشم، به ریش پر شیپیشم. خیلی بامرام بود، تا می‌دید پلکهام سنگین شده، جَلدی می‌پرید یه چایی تازه می‌ریخت و می‌گفت: اوستا می‌خوری یا حلش کنم؟ تا میومدم به خوندم بجنبم، یه لیوان چای تازه با نصفِ قاشق نبات و یه حب تریاک رو حل کرده بود و می‌داد دستم. یادش به خیر. پایه یک گرفته حالا پدرسگ. واس خودش دیگه اوستا شده. حالا یکی باید دم دستش چپ و راست، حل کنه واسش. تو نمیری خیلی تیز بود، با یک نیگا می‌فهمید که زنه پا کار هست یا نه؟ استاد جلب دخترای فراری بود. هفته‌ای لااقل دو سه تاشون با همین اتوبوس میرن تهرون. اسمال حبّه‌ هم استاد این کار بود، سه سوت مخ طرف رو تیلیت می‌کرد و بار مسافرا که تحویل می‌داد، هندونه رو میزد زیمین. ما رو هم مهمون می‌کرد به خرج خودش. خب من هم هواش رو داشتم. البته نه اینکه فکر کنی ما همیشه تو این مایه هاییما، نه، چی بشه، ماهی، سالی، وقتی، یکی به پستمون بخوره، تازه اون هم اگه زنه شوهر دار نباشه، من با خیانت مخالفم. در ضمن اینم بگم که ماه محرم و رمضون این برنامه‌ها تعطیله. بالاخره درسته که ما آدم حسابی، به اون معناش، نشدیم ولی دین و ایمونمون که سر جاشه. بگذریم، آخ .. چه دست اندازی! تف به گور هر چی دزده که شاه دزدشون رو گذاشتن تو اداره راه! خب بی شرفا این همه پول ملّتو می‌چاپین، یک نخودش رو هم بدین آسفالت بریزین تو این بدمصّب، اَه، اَه، ... کجا بودیم؟! اشغری؟ بیداری؟ خاآک تو سرت، پس از اون وقت تا حالا داشتم واس کی گل پاچال می‌کردم؟ پاشو تن لش، پاشو یه چایی بریز بینیم نکبت، ای درد و بلای اسمال حبّه بخوره تو سرت، پاشو.


امیر مددی
دسامبر 2011

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

گذر


تیزی سنگها و انبوهی کلوخها،
خط ممتدی  از فولاد نورد شده ،
صدایی که تتق، تتق،
 گاه و بیگاه تا مغز استخوانم می جهید،
و آب بارانی به طعم سیگار و چرک گلوی مسافران.
به ضرب قطاری حتی،
دونیم شود ساقه ام،
شادم
که همبستر همیشگی این خطوط نمانده ام.
--
امیر مددی ، دسامبر 2011

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

صفحه "کتاب کوچه" در فیس بوک


دوستان علاقه‌مند به زبان شیرین فارسی، من صفحه ای به نام کتاب کوچه در فیس بوک ایجاد کردم تا هم زحمتهایی که احمد شاملو در گردآوری لغات، اصطلاحات، تعبیرات و ضرب‌المثل‌های فارسی کشیده است را نشان دهم و هم یادآوری دوباره‌ای باشد از شیرینهای زبان فارسی و فرهنگ کوچه و بازار کشورمان. لطفا با like زدن و معرفی این صفحه علاقه خودتان را به فرهنگ و ادب سرزمینمان نشان دهید. 
سپاس


http://www.facebook.com/pages/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87/278374462198503

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

کدام سوی دیوار؟

کدام سوی دیوار ایستاده بودی؟
هر چه بوی تو را گشتم،
هیچ.
ماه،
طناب انداخته بودی؟!
فراز دیوار که ایستادم.


--
امیر مددی
نوامبر 2011

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

سیگارت که تمام شد

سیگارت که تمام شد،

از این گوشه دور شو.

مردی

 خاطراتش را،

روی ریلها می گذارد.


--
امیر مددی
اکتبر 2011

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

تردید



تنها منم،

میان تمامِ عروسکهای حراج شده،

که به دیوار اتاق شایسته نیستم.

اما تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌های تو را،

به جانِ آغوش می پذیرم،

شب هنگام.

دستت را به انتقام تردید برمگردان.

امیر مددی
اکتبر 2011

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

به خاطر یک کبوتر


کبوترانِ گردن برافراشته در نسیم رقابت،
دختران ایستگاههای قطار،
من کیک صبحگاهی ام را،
قسمت می کنم،
تنها با کبوتری،
که بر روی دو  ساقِ خویش راه می رود،
قربانیِ بی مهری کسی چون من.


امیر مددی
اکتبر 2011

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

برداشتی آزاد از تابلوی جیغ اثر ادوارد مونک نقاش نروژی



در گوش کدام مادر مرده ای
دروغهایت را دوباره آویزان می کنی؟
می دانستم دیگرباره از این راه عبور خواهی کرد.
روزها به انتظارت نشسته ام،
دردکشانِ انبوهیِ خاطرات ...
چنگال فریادی،
ارمغانت آورده‌ام.

---
امیر مددی
25/09/2011

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

یک تابلو با دو برداشت متفاوت

در بخشی از کارگاه نویسندگی "پیرایه یغمایی" قرار شد تا هر کس، برداشتهای متفاوت خود را از تابلوی مشهور "سوم مه 1808"  در هر قالبی که می خواهد، بنویسد، دو برداشت زیر نگاههای متفاوت من به این تابلو می باشد: 





برداشت اول :



پرنده ها،
از آسمانم که می گذرند ،
دهان به دهان
راز هوای مرا
 به جوانترها می گویند:
بعد از سالها هنوز
یاد دستان مادرینلوس
در عطر گلهای این صخره، جاریست.

***
برداشت دوم: 
خاک بر سرت خوزه، حقت بود که اینجوری بمیری. از قدیم گفتن داروی حماقت مرگه. اصلا جگرم خنک شد دیدم که مُردی، این سزای کسی یه که به حرف دختر بزرگترین بانکدار مادرید گوش نمی ده. تو فکر کردی واقعا کی هستی؟ نکنه چون من تحویلت گرفتم و آنروز کالسکه فرستادم دنبالت ، توهم زدی؟ شاید هم تقصیر من احمق بود که نیمی از پستانهایم را بیرون گذاشتم و گرانترین عطر پاریسی که دوستان پدرم هدیه داده بودند را به خودم زدم. از همون روز شناختمت ، کله ات بوی قورمه سبزی می داد. هی الکی گیر دادی به بابای من و گفتی که با فرانسوی ها ارتباط داره . آخه احمق، اگه هم ارتباط داشت که برای تو بد نمی شد. هی گفتی مادرید ، اسپانیا ، وطن، وطن ... آخه الان وطن برات چه فایده داره وقتی مردی؟ وقتی منو از دست دادی وطن برات چکار می کنه؟ به قول بابام، اسپانیا را که نمی تونن که از بین ببرند، فقط اونایی که حاکمش هستند عوض می شن. همین هم شد.  هر چی فکر می کنم خیلی خر بودی ، اینقدر جوون خوشگل توی این شهر بود که از خداشون بود که من نگاهشون کنم ، اونوقت من خنگ چرا باید از تو خوشم بیاد ، نمی دونم؟ اما کور خوندی، بعد از اینکه تو رفتی ، رفتم با آلبرتو دوست شدم و یک ماه تمام هر شب باهاش خوابیدم، خیلی خوب بود ولی بیچاره مریض شد و دیگه جون و جریق کار نداشت.من هم رفتم با فیدل ، سر حسابدار  بانک بابام دوست شدم، اون احمق هم بعد  از چند هفته که خوب حال و حولاش رو کرد ، گفت پستانهات خیلی بزرگند. من هم زدم در کونش و بیرونش انداختم. الان هم با فرناندو دوستم، خیلی هم خوش می گذره . فرناندو خیلی دوستم داره ، می گه تو هات ترین دختر شهری! مثل تو احمق نیست که قهرمان بازی دربیاره و اینجوری دستاش رو بگیره بالا. بابام گفته اگه با هم ازدواج کنیم می فرستدمون پاریس زندگی کنیم. پاریس می فهمی ؟ پاریس ؟ نه اینجا توی این همه کشت و کشتار و کثافت. اصلا دلم خنک شد که فرانسیسکو این تابلو رو نشونم داد. خاک بر سرت ، خااااک بر سرت خوزه.






پی نوشت : تابلوی «سوم ماه مه 1808 » یا « اعدام مادرینلوس» یکی از شاهکارهای نقاش اسپانیایی « فرانسیسکو گویا» است که در آن تیرباران شهروندان اسپانیایی(اهالی مادرید) توسط سربازان امپراطوری فرانسه - در خلال سالهای اشغال اسپانیا به دست ناپلئون تصویر شده است. این تابلو تصویر روی جلد کتاب "خرمگس" نیز هم هست .برای پیدا کردن منابع بیشتر  " Execution of Madrilenos by Francisco Goya " عبارت را جستجو کنید.
امیر مددی - 13/09/2011

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

داستان کوتاه: " قیم "

جلوی در جمعیت انبوهی ایستاده بودند و هر کسی سعی می کرد سرکی بکشد تا شاید صحنه را واضح تر ببیند. خانه مرحوم استاد عبدالله که همیشه سر و صدای خنده و جیغ و داد دخترانش از آن بگوش می رسید، حال و روز غریبی داشت. روی پله های قدیمی ایوان، خواهران دو قلو، سحر و صبا، اشک می ریختند و از حضور همسایه ها دم در منزل خجالت می کشیدند. ماموران آگاهی گزارش تهیه می کردند و به خاطر مسائل شرعی نمی توانستند به مادر فهیمه که وسط حیاط پخش زمین شده بود و توی سر خودش می زد، دست بزنند. یکی از ماموران رفت جلوی در و از همسایه ها خواست که متفرق بشوند. همسایه ها چند قدم عقب تر رفتند ولی همچنان پچ پچ کنان گرم شایعه سازی و منتظر دیدن بقیه ماجرا بودند. زنی از لابلای جمعیت ، زاری کنان خودش را به داخل حیاط انداخت و رفت سراغ مادر فهمیه:" بمیرم برات عزت ، که یه روز خوش ندیدی بعدِ مرگ شوهرت؛ یتیم بزرگ کردی با عزت، ولی چشم دیدنشو نداشتن. خدا نگذره از سر باعث و بانی اش که خون کرد دل همه رو ..."
مامور آگاهی، کلافه از ناله و زاری، داد زد: "خانم کی گفت بیایی تو ؟چرا سر و صدا راه انداختی؟"
زن همسایه، بی اعتنا، رفت و زیر بغل مادر فهیمه را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود: "من خودم یتیم بزرگ کردم عزت، می‌دونم یتیم داری یعنی چی؟" بعد رو کرد به مامور و گفت: "تو رو ابوالفضل بذارید ببرمش خونه مون، یه آبی، چایی، چیزی بهش بدم، پس می افته این جوری... "
مامور حرفش رو قطع کرد و گفت:"تا جناب سرهنگ نیاد کسی اجازه نداره خارج بشه"
صدای آژیر آمبولانس از سر کوچه بلند شد و جمعیت کنار رفتند و راه را برای ماشین باز کردند. دو نفر از آمبولانس خارج شدند و برانکاردی را برای حمل جنازه با خودشون به داخل خانه آوردند. بخش زیادی از حیاط پوشیده شده بود از خون لخته شده و روی جنازه را با پارچه ای پوشیده بودند. مامور آگاهی قبل از دست بکار شدن مسئول آمبولانس ، چیزی درگوشش گفت که یکه خورده و با اضطراب گفت: "یا خدا ... " ، بعد با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به مامور کرد و گفت "چشم، چشم قربان ،" و به رو به همکارش گفت : "بپر از تو ماشین دو تا کیسه بیار" و ادامه داد:" با اجازه شما، من سر مقتول و موها را توی کیسه های جدا می گذارم که اگه ... " مامور آگاهی با اشاره دست حرفش را قطع کرد :"باشه ، هر کاری صلاحه انجام بده "
صدای آژیر ماشین دیگری از کوچه به گوش رسید. جمعیت راه را برای ورود رئیس اداره آگاهی باز کردند و ماموران خبردار دادند و سلام کردند.
" راحت باشید "
سرهنگ اسدی نگاهی به دور و بر انداخت و پرسید: "زیر اون یکی پارچه چیه؟"
مامور جواب داد :"قربان سرِ مقتوله"
و با چشمانی از حدقه درآمده و کمی هول شده ادامه داد: "اول ،اول موهاشو بریده، بعد هم سرشو !"
"عجب وحشیی بوده، خبری ازش نیست؟"
"نه قربان ، قاتل پسر اوس عبدالله مرحومه، گویا همین امروز صبح از کویت رسیده، در زده، مقتول، خواهرش، رفته در و باز کرده، طرف هم بلافاصله دست بکار شده، مادرشون پادرد داره و به سختی راه می ره، تا بیدار می شه و میاد برسه دم در، کار از کار گذشته بوده، این دو قلوها هم از جیغ و داد مادرشون بیدار می شن، من باهاشون صحبت کردم، می گن برادرشون تازه 6 ماهه که رفته بوده کویت و حتما کسی بهش چیزی گفته که اینقدر عصبانی شده!"
متصدیان آمبولانس ، سر فهیمه را داخل کیسه ‌گذاشتند، سرهنگ مشغول وارسی صحنه قتل بود، و گاهگاهی دستش رو زیر چانه اش می گرفت و فکر می کرد. نگاهش که به گیسوهای شبقِ بریده شده که افتاد گفت:"نفهمیدی داستان چی بوده؟ چرا این کار رو کرده؟"
"نه قربان ، اگه اجازه بدید، بعد از انتقال جنازه، از همسایه ها پرس و جو می‌کنم. احتمالا از مرز آبادان یا خرمشهر وارد شده ، چون اکثر کویتی های اینجا با لنج می رن کویت و بر می‌گردن"
"به بچه ها خبر بده تا زنگ بزنن اداره آبادان مشخصاتش رو بدند، خروجی باید کنترل بشه" و راه افتاد طرف مادر فهمیه که از بی‌سیمش، صدای نامفهومی بلند شد، سرهنگ با عجله بی‌سیم را جلوی دهنش برد و صدایش را بلندتر کرد، جماعت دم در سکوت کردند تا بهتر بشنوند: "مرکز، به گوشم، بفرمایید"
"قربان، یه نفر اومده کلانتری ناحیه 3، خودش رو معرفی کرده به اسم علیرحم"اسم برای همه آشنا بود، جمعیت نفس را در سینه حبس کردند، سرهنگ دهنه بی‌سیم رو با کف دستش پوشاند و رو کرد به مامور و ازش پرسید:" اسمش علیرحمه؟"
"بله قربان، اما ..."
صدای بی‌سیم باز بلند شد: "صدا واضحه قربان "
سرهنگ جواب داد: "بله، گوش می دم، ادامه بدید"
"قربان می گه که خواهرش رو به قتل رسونده، احتمالا همون سوژه شماست، چون امروز قتل دیگه‌ای گزارش نشده"
"بله، بله، اطلاع بدید نگه دارن ، من الان خودمو میرسونم " بی سیم رو روی کمربندش آویزان کرد و رو کرد به مامور و گفت:" جنازه رو که بردند، از همسایه ها تحقیق کن، ببین چه جور آدمیه، بعد هم بیا کلانتری ناحیه 3 " و با عجله از در خارج شد .
---
کلانتری ناحیه 3 هم مثل همه کلانتریهای دیگه شلوغ و مملو از آدمهای جورواجور بود. علیرحم با دستبند به دست، روی صندلی بازجویی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. هیکل درشت و موهای جو گندمی اش همه را به اشتباه می‌انداخت، قیافه آفتاب سوخته، جوشهای بزرگ و صورت اصلاح نکرده، گرچه تصویری از یک آدم جذاب نبود اما دستهای پینه بسته و اخمی که داشت بیشتر نشان از یک آدم جدی داشت تا خلافکار.
سرهنگ اسدی که در شهر معروف بود به اعتراف گیری و نفر اول سوژه های جنایی، با این جمله شروع کرد:"به قیافه ات نمی خوره که آدم کش باشی ... چند سالته ؟ "
علیرحم با شنیدن کلمه آدمکش تکونی خورد و بعد از کمی مکث و با لحنی دلخورانه گفت : "بیست و چهار سال"
- "پس چرا اینقدر موهات سفید شده؟ "
علیرحم جواب داد: "ارثیه قربان"
- "خوب تعریف کن ببینیم ، ماجرا چیه؟ تو با این سنِت ؟ کویت ؟... " آهی کشید و ادامه داد: "و بریدن گردن؟"
علیرحم سکوت کرده بود. کاری که کرده بود، هنوز برای خودش هم شبیه یک داستان بود تا ماجرایی که بدست خودش اتفاق افتاده باشد. سرهنگ که از سکوت علیرحم خسته شده بود، از روی صندلی بلند شد و به طرف علیرحم آمد:- "مث اینکه خیلی دوست نداری صحبت کنی، نه؟ باشه مشکلی نیست ما راههای دیگه ای هم برای به حرف آوردنت داریم. می‌خواهی دستور بدم تا یه کم ازت پذیرایی بشه، وصفِ پذیرایی های کلانتری رو که شنیدی؟ ... "
بعد نگاهش به دستهای پینه بسته علیرحم افتاد، مکثی کرد ، دستی روی شانه علیرحم زد و با لحن آرامتری گفت:- "پسر ، من که می دونم تو اینکاره نیستی ، آدمی که توی این سن و سال راه می افته میره یک کشور دیگه برای کار ، باید آدم باشرافتی باشه، پس سرت رو بالا بگیر و مث یه مرد با من حرف بزن."
و مرد را خیلی با تاکید گفت. علیرحم سرش رو بالا آورد و توی چشمهای سرهنگ نگاهی انداخت.- "باریکلا، حالا از اول بگو ببینم کویت چکار می کنی؟ کارت چیه؟"
- "قیر و گونی جناب سرهنگ ، ایزوگام "
- "قیر و گونی ؟ کویت ؟ مگه اونجا هم برف و بارون میاد؟ "
علیرحم گفت: "خیلی کم آقا، ولی بالاخره لازمه"
- "باید کار سختی باشه ؟ نه؟"
- "بله آقا ، 50 درجه هوا گرمه ، 100 درجه هم از آتیش بهت می رسه،... کار هر کسی نیست آقا"
- "چند وقته رفتی کویت؟"
- "6 ماهه آقا، بعد از فوت آقامون"
- "خدا رحمتش کنه، قبلش چکار می کردی؟"
- "شاگرد قصاب بودم ، تو محله خودمون"
با شنیدن اسم قصابی صحنه قتل دوباره توی فکر سرهنگ اسدی مجسم شد، اخمی کرد و گفت:"خب نگفتی این داستان از کجا شروع شد؟"
"از کجاش فرقی نمی کنه آقا ، آدمی که بی شرف شد لکه ننگ می شه برا خانواده اش ، مادرمون کم سختی نکشید زمونِ زنده بودن آقامون ، آقامون سرطان داشت ، تا وقتی حالش خوب بود ،سر کار بود و بالای سر بچه ها نبود، هر روز یک جایی کار می گرفت و بعضی وقتها هفته ها خونه نمی اومد، بعد هم که مریض شد و هر چی داشتیم و نداشتیم خرجش کردیم. پیش خودمون باشه آقا ، این روزهای آخر مادرم می رفت خونه این و اون کار می کرد تا دو قرون دربیاره برای خرجی خونه ، به بابام نمی گفت ولی من می دونستم."
سرهنگ گفت :"بله ، مشخص بود که خانم زحمتکش و با آبروییه ، پس به خاطر همینه که رفتی کویت و با این شرایط ... "
علیرحم گفت :"خیلی از کارگرهایی که برای کارهای سخت ساختمونی به کویت می رن، بدون داشتن ویزا وارد کویت می شن، چون برای ویزا احتیاج به یک کفیل هست و اغلب کفیل ها هم، کارگرای بیچاره را سر کیسه می کنند. "
"قاچاقی رفتی دیگه ؟"
علیرحم جواب داد: "شما که خودتون بهتر می دونید،...."
- سرهنگ حرف علیرحم را قطع کرد و گفت: "آره لازم نیست بگی، می دونم، ولی هنوز جواب سئوالم را ندادی"
توی چشمهای علیرحم زل زد و گفت: "چرا سر خواهرت رو بریدی؟"
علیرحم نفس بلندی کشید و گفت" گفتم که، بی آبرومون کرده بود"
- "بی آبرو از دید تو یعنی چی؟ چیکار کرده بود؟"
"دیگه می خواستی چیکار کرده جناب سرهنگ ، آوازه اش تا کویت رسیده بود. من که اونجا تلفن نداشتم ولی اسماعیل، پسر خاله‌ام، داشت ، یکروز اومد دنبالم و گفت که یک نفر از دیروز تا حالا دوبار زنگ زده، گفته که به علیرحم بگید امشب بیاد اونجا بهش زنگ می زنم. رفتم خونه شون ، تا اومد زنگ بخوره هزار بار مردم و زنده شدم ، بالاخره تلفن لعنتی به صدا دراومد ، اکبر بود، پسر همسایه‌مون. زنگ زده بود بگه که بیام این فهیمه را جمعش کنم. کم مونده بود دیونه بشم، دیگه نفهمیدم چی گفت و کی تلفن قطع شد. شب تا دم دمای صبح نخوابیدم، صبح اول وقت سوار لنج شدم و برگشتم. "
سرهنگ از سادگی ماجرا بهتش زده بود و نمی دانست چه بگوید: " یعنی یه همین سادگی ، یه نفر زنگ زد و گفت که خواهرت ... " دنبال کلمه مناسبی می گشت " خواهرت مثلا کار بدی کرده، تو هم پاشدی اومدی ایران و سرش رو بریدی؟ همین؟ "
-"بله ؛ مگه چیز کوچیکیه؟ ببخشید، اگه برای خودتون اتفاق بیفته خوشحال می شید؟"
"خفه شو ، من دارم چیز دیگه ای می‌گم، از کجا معلوم که اون تلفنی که بهت شده ، دروغ نباشه یا منظوری ، غرضی نداشته باشن؟"
"چه غرضی ؟ من اون وقت که ایران بودم هم شک کرده بودم بهش، ولی نمی دونستم چه خبره؟ می دیدم که هر روز ترگل مرگل می کنه، عطر می زنه و می ره بیرون ، یکبار هم اونقدر زدمش که سه روز نمی تونست راه بره، ولی افاقه نکرد. می دونستم منتظر رفتن منه.... خدا بیامرزه معلم اول دبستانمونو، می گفت بز گر یه گله رو کچل می کنه. من هم اگه جلوی این یکی را نمی گرفتم، فردا اون دوقلوها هم دنبالش راه می افتادند. اونا فقط 12 سالشونه ..."
سرهنگ اسدی مات و مبهوت، فقط نگاه می کرد. این بازجویی ساده تر و کوتاه‌تر از سایر بازجویی ها به نتیجه رسیده بود! علیرحم در عین سادگی حرفهایی زده بود که هیچ شک و شبهه ای باقی نگذاشته بود، جزییات ماجرا مشخص شده بود، سرهنگ وظیفه خود را به انجام رسانیده بود و لازم نبود کار دیگری انجام دهد. سربازی چند تقه به در زد و در را به آرامی باز کرد:
"قربان برای ظهر تشریف دارید در خدمت باشیم؟" سرهنگ جواب داد :"نه، خیلی ممنون ریاحی، باشه یه فرصت دیگه"
بی‌حوصله، سیگار و فندکش را برداشت و ادامه داد: "ریاحی جان، بازجویی تمومه، ایشون رو برگردون بازداشتگاه، فردا صبح اول وقت هم بفرستیدش دادگستری، من عصر میام مدارک رو تکمیل می کنم و می‌گذارم رو پرونده."
"چشم قربان، شما باز هم مثل همیشه گل کاشتید، شهرت شما تو اعتراف گیری، زبونزده توی کل شهر به خدا"
و رو کرد به علیرحم و گفت: "پاشو، پاشو راه بیفت"
علیرحم بلند شد و به راه افتاد، قبل از خارج شدن از در اتاق، برگشت و به سرهنگ اسدی گفت: "ببخشید، می شه یه سوال بپرسم؟"
سرهنگ جواب داد: "اشکالی نداره ، بپرس"
-"چند ماه زندون می‌بُرند واسه ام؟"
سرهنگ اسدی دود سیگارش رو بیرون داد ،چشمهایش را ریز کرد و گفت:"خب، قضیه تو فرق می کنه، چون تو قیم بچه ها هستی و شاکی خصوصی نداری، احتمالا، ...، احتمالا تبرئه می شی."
علیرحم لبخندی زد، برگشت و به راه افتاد.
امیر مددی
8/08/2011

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

" تو - و - من "


تو،
میان لایکها و کامنتها و تگها،
 مغرور می نشینی.
من، 
میان قبضها و قسط ها و قرضها،
مبهوت گم می شوم.
تو،
برای کمپین،
 کلیکی به خرج می دهی.
من،
به طعم بطری و باتوم،
نفسی تازه می کنم!
تو،
شراب و ویسکی و شامپاین،
به گفتن "چیرز" می خوری.
من،
عرق سگی،  
به اسم "خدا"، شلاق می‌شمرم.
شب ،
تو خسته ای!
  ولی به خواب نمی روی.
من،
به ثانیه ای،
به قصه دیدار می روم.

===================
امیر مددی - 02/08/2011

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دستان بسته

"تقدیم به نسرین ستوده"

---
دستان بسته ات،

                  آموزگاریِ عشق است،
                                        زمان کمیابی اش،

                                                          در ذهن دختران این روزگار،
 و لبخند عاشقانه اسطوره ای ات،

                                            چنگی،

                                                به وجدان بی رمقِ دادگاه،
                                                                    آنگاه که بر گردن همسرت حلقه افکندی.