۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

داستان کوتاه: " قیم "

جلوی در جمعیت انبوهی ایستاده بودند و هر کسی سعی می کرد سرکی بکشد تا شاید صحنه را واضح تر ببیند. خانه مرحوم استاد عبدالله که همیشه سر و صدای خنده و جیغ و داد دخترانش از آن بگوش می رسید، حال و روز غریبی داشت. روی پله های قدیمی ایوان، خواهران دو قلو، سحر و صبا، اشک می ریختند و از حضور همسایه ها دم در منزل خجالت می کشیدند. ماموران آگاهی گزارش تهیه می کردند و به خاطر مسائل شرعی نمی توانستند به مادر فهیمه که وسط حیاط پخش زمین شده بود و توی سر خودش می زد، دست بزنند. یکی از ماموران رفت جلوی در و از همسایه ها خواست که متفرق بشوند. همسایه ها چند قدم عقب تر رفتند ولی همچنان پچ پچ کنان گرم شایعه سازی و منتظر دیدن بقیه ماجرا بودند. زنی از لابلای جمعیت ، زاری کنان خودش را به داخل حیاط انداخت و رفت سراغ مادر فهمیه:" بمیرم برات عزت ، که یه روز خوش ندیدی بعدِ مرگ شوهرت؛ یتیم بزرگ کردی با عزت، ولی چشم دیدنشو نداشتن. خدا نگذره از سر باعث و بانی اش که خون کرد دل همه رو ..."
مامور آگاهی، کلافه از ناله و زاری، داد زد: "خانم کی گفت بیایی تو ؟چرا سر و صدا راه انداختی؟"
زن همسایه، بی اعتنا، رفت و زیر بغل مادر فهیمه را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود: "من خودم یتیم بزرگ کردم عزت، می‌دونم یتیم داری یعنی چی؟" بعد رو کرد به مامور و گفت: "تو رو ابوالفضل بذارید ببرمش خونه مون، یه آبی، چایی، چیزی بهش بدم، پس می افته این جوری... "
مامور حرفش رو قطع کرد و گفت:"تا جناب سرهنگ نیاد کسی اجازه نداره خارج بشه"
صدای آژیر آمبولانس از سر کوچه بلند شد و جمعیت کنار رفتند و راه را برای ماشین باز کردند. دو نفر از آمبولانس خارج شدند و برانکاردی را برای حمل جنازه با خودشون به داخل خانه آوردند. بخش زیادی از حیاط پوشیده شده بود از خون لخته شده و روی جنازه را با پارچه ای پوشیده بودند. مامور آگاهی قبل از دست بکار شدن مسئول آمبولانس ، چیزی درگوشش گفت که یکه خورده و با اضطراب گفت: "یا خدا ... " ، بعد با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به مامور کرد و گفت "چشم، چشم قربان ،" و به رو به همکارش گفت : "بپر از تو ماشین دو تا کیسه بیار" و ادامه داد:" با اجازه شما، من سر مقتول و موها را توی کیسه های جدا می گذارم که اگه ... " مامور آگاهی با اشاره دست حرفش را قطع کرد :"باشه ، هر کاری صلاحه انجام بده "
صدای آژیر ماشین دیگری از کوچه به گوش رسید. جمعیت راه را برای ورود رئیس اداره آگاهی باز کردند و ماموران خبردار دادند و سلام کردند.
" راحت باشید "
سرهنگ اسدی نگاهی به دور و بر انداخت و پرسید: "زیر اون یکی پارچه چیه؟"
مامور جواب داد :"قربان سرِ مقتوله"
و با چشمانی از حدقه درآمده و کمی هول شده ادامه داد: "اول ،اول موهاشو بریده، بعد هم سرشو !"
"عجب وحشیی بوده، خبری ازش نیست؟"
"نه قربان ، قاتل پسر اوس عبدالله مرحومه، گویا همین امروز صبح از کویت رسیده، در زده، مقتول، خواهرش، رفته در و باز کرده، طرف هم بلافاصله دست بکار شده، مادرشون پادرد داره و به سختی راه می ره، تا بیدار می شه و میاد برسه دم در، کار از کار گذشته بوده، این دو قلوها هم از جیغ و داد مادرشون بیدار می شن، من باهاشون صحبت کردم، می گن برادرشون تازه 6 ماهه که رفته بوده کویت و حتما کسی بهش چیزی گفته که اینقدر عصبانی شده!"
متصدیان آمبولانس ، سر فهیمه را داخل کیسه ‌گذاشتند، سرهنگ مشغول وارسی صحنه قتل بود، و گاهگاهی دستش رو زیر چانه اش می گرفت و فکر می کرد. نگاهش که به گیسوهای شبقِ بریده شده که افتاد گفت:"نفهمیدی داستان چی بوده؟ چرا این کار رو کرده؟"
"نه قربان ، اگه اجازه بدید، بعد از انتقال جنازه، از همسایه ها پرس و جو می‌کنم. احتمالا از مرز آبادان یا خرمشهر وارد شده ، چون اکثر کویتی های اینجا با لنج می رن کویت و بر می‌گردن"
"به بچه ها خبر بده تا زنگ بزنن اداره آبادان مشخصاتش رو بدند، خروجی باید کنترل بشه" و راه افتاد طرف مادر فهمیه که از بی‌سیمش، صدای نامفهومی بلند شد، سرهنگ با عجله بی‌سیم را جلوی دهنش برد و صدایش را بلندتر کرد، جماعت دم در سکوت کردند تا بهتر بشنوند: "مرکز، به گوشم، بفرمایید"
"قربان، یه نفر اومده کلانتری ناحیه 3، خودش رو معرفی کرده به اسم علیرحم"اسم برای همه آشنا بود، جمعیت نفس را در سینه حبس کردند، سرهنگ دهنه بی‌سیم رو با کف دستش پوشاند و رو کرد به مامور و ازش پرسید:" اسمش علیرحمه؟"
"بله قربان، اما ..."
صدای بی‌سیم باز بلند شد: "صدا واضحه قربان "
سرهنگ جواب داد: "بله، گوش می دم، ادامه بدید"
"قربان می گه که خواهرش رو به قتل رسونده، احتمالا همون سوژه شماست، چون امروز قتل دیگه‌ای گزارش نشده"
"بله، بله، اطلاع بدید نگه دارن ، من الان خودمو میرسونم " بی سیم رو روی کمربندش آویزان کرد و رو کرد به مامور و گفت:" جنازه رو که بردند، از همسایه ها تحقیق کن، ببین چه جور آدمیه، بعد هم بیا کلانتری ناحیه 3 " و با عجله از در خارج شد .
---
کلانتری ناحیه 3 هم مثل همه کلانتریهای دیگه شلوغ و مملو از آدمهای جورواجور بود. علیرحم با دستبند به دست، روی صندلی بازجویی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. هیکل درشت و موهای جو گندمی اش همه را به اشتباه می‌انداخت، قیافه آفتاب سوخته، جوشهای بزرگ و صورت اصلاح نکرده، گرچه تصویری از یک آدم جذاب نبود اما دستهای پینه بسته و اخمی که داشت بیشتر نشان از یک آدم جدی داشت تا خلافکار.
سرهنگ اسدی که در شهر معروف بود به اعتراف گیری و نفر اول سوژه های جنایی، با این جمله شروع کرد:"به قیافه ات نمی خوره که آدم کش باشی ... چند سالته ؟ "
علیرحم با شنیدن کلمه آدمکش تکونی خورد و بعد از کمی مکث و با لحنی دلخورانه گفت : "بیست و چهار سال"
- "پس چرا اینقدر موهات سفید شده؟ "
علیرحم جواب داد: "ارثیه قربان"
- "خوب تعریف کن ببینیم ، ماجرا چیه؟ تو با این سنِت ؟ کویت ؟... " آهی کشید و ادامه داد: "و بریدن گردن؟"
علیرحم سکوت کرده بود. کاری که کرده بود، هنوز برای خودش هم شبیه یک داستان بود تا ماجرایی که بدست خودش اتفاق افتاده باشد. سرهنگ که از سکوت علیرحم خسته شده بود، از روی صندلی بلند شد و به طرف علیرحم آمد:- "مث اینکه خیلی دوست نداری صحبت کنی، نه؟ باشه مشکلی نیست ما راههای دیگه ای هم برای به حرف آوردنت داریم. می‌خواهی دستور بدم تا یه کم ازت پذیرایی بشه، وصفِ پذیرایی های کلانتری رو که شنیدی؟ ... "
بعد نگاهش به دستهای پینه بسته علیرحم افتاد، مکثی کرد ، دستی روی شانه علیرحم زد و با لحن آرامتری گفت:- "پسر ، من که می دونم تو اینکاره نیستی ، آدمی که توی این سن و سال راه می افته میره یک کشور دیگه برای کار ، باید آدم باشرافتی باشه، پس سرت رو بالا بگیر و مث یه مرد با من حرف بزن."
و مرد را خیلی با تاکید گفت. علیرحم سرش رو بالا آورد و توی چشمهای سرهنگ نگاهی انداخت.- "باریکلا، حالا از اول بگو ببینم کویت چکار می کنی؟ کارت چیه؟"
- "قیر و گونی جناب سرهنگ ، ایزوگام "
- "قیر و گونی ؟ کویت ؟ مگه اونجا هم برف و بارون میاد؟ "
علیرحم گفت: "خیلی کم آقا، ولی بالاخره لازمه"
- "باید کار سختی باشه ؟ نه؟"
- "بله آقا ، 50 درجه هوا گرمه ، 100 درجه هم از آتیش بهت می رسه،... کار هر کسی نیست آقا"
- "چند وقته رفتی کویت؟"
- "6 ماهه آقا، بعد از فوت آقامون"
- "خدا رحمتش کنه، قبلش چکار می کردی؟"
- "شاگرد قصاب بودم ، تو محله خودمون"
با شنیدن اسم قصابی صحنه قتل دوباره توی فکر سرهنگ اسدی مجسم شد، اخمی کرد و گفت:"خب نگفتی این داستان از کجا شروع شد؟"
"از کجاش فرقی نمی کنه آقا ، آدمی که بی شرف شد لکه ننگ می شه برا خانواده اش ، مادرمون کم سختی نکشید زمونِ زنده بودن آقامون ، آقامون سرطان داشت ، تا وقتی حالش خوب بود ،سر کار بود و بالای سر بچه ها نبود، هر روز یک جایی کار می گرفت و بعضی وقتها هفته ها خونه نمی اومد، بعد هم که مریض شد و هر چی داشتیم و نداشتیم خرجش کردیم. پیش خودمون باشه آقا ، این روزهای آخر مادرم می رفت خونه این و اون کار می کرد تا دو قرون دربیاره برای خرجی خونه ، به بابام نمی گفت ولی من می دونستم."
سرهنگ گفت :"بله ، مشخص بود که خانم زحمتکش و با آبروییه ، پس به خاطر همینه که رفتی کویت و با این شرایط ... "
علیرحم گفت :"خیلی از کارگرهایی که برای کارهای سخت ساختمونی به کویت می رن، بدون داشتن ویزا وارد کویت می شن، چون برای ویزا احتیاج به یک کفیل هست و اغلب کفیل ها هم، کارگرای بیچاره را سر کیسه می کنند. "
"قاچاقی رفتی دیگه ؟"
علیرحم جواب داد: "شما که خودتون بهتر می دونید،...."
- سرهنگ حرف علیرحم را قطع کرد و گفت: "آره لازم نیست بگی، می دونم، ولی هنوز جواب سئوالم را ندادی"
توی چشمهای علیرحم زل زد و گفت: "چرا سر خواهرت رو بریدی؟"
علیرحم نفس بلندی کشید و گفت" گفتم که، بی آبرومون کرده بود"
- "بی آبرو از دید تو یعنی چی؟ چیکار کرده بود؟"
"دیگه می خواستی چیکار کرده جناب سرهنگ ، آوازه اش تا کویت رسیده بود. من که اونجا تلفن نداشتم ولی اسماعیل، پسر خاله‌ام، داشت ، یکروز اومد دنبالم و گفت که یک نفر از دیروز تا حالا دوبار زنگ زده، گفته که به علیرحم بگید امشب بیاد اونجا بهش زنگ می زنم. رفتم خونه شون ، تا اومد زنگ بخوره هزار بار مردم و زنده شدم ، بالاخره تلفن لعنتی به صدا دراومد ، اکبر بود، پسر همسایه‌مون. زنگ زده بود بگه که بیام این فهیمه را جمعش کنم. کم مونده بود دیونه بشم، دیگه نفهمیدم چی گفت و کی تلفن قطع شد. شب تا دم دمای صبح نخوابیدم، صبح اول وقت سوار لنج شدم و برگشتم. "
سرهنگ از سادگی ماجرا بهتش زده بود و نمی دانست چه بگوید: " یعنی یه همین سادگی ، یه نفر زنگ زد و گفت که خواهرت ... " دنبال کلمه مناسبی می گشت " خواهرت مثلا کار بدی کرده، تو هم پاشدی اومدی ایران و سرش رو بریدی؟ همین؟ "
-"بله ؛ مگه چیز کوچیکیه؟ ببخشید، اگه برای خودتون اتفاق بیفته خوشحال می شید؟"
"خفه شو ، من دارم چیز دیگه ای می‌گم، از کجا معلوم که اون تلفنی که بهت شده ، دروغ نباشه یا منظوری ، غرضی نداشته باشن؟"
"چه غرضی ؟ من اون وقت که ایران بودم هم شک کرده بودم بهش، ولی نمی دونستم چه خبره؟ می دیدم که هر روز ترگل مرگل می کنه، عطر می زنه و می ره بیرون ، یکبار هم اونقدر زدمش که سه روز نمی تونست راه بره، ولی افاقه نکرد. می دونستم منتظر رفتن منه.... خدا بیامرزه معلم اول دبستانمونو، می گفت بز گر یه گله رو کچل می کنه. من هم اگه جلوی این یکی را نمی گرفتم، فردا اون دوقلوها هم دنبالش راه می افتادند. اونا فقط 12 سالشونه ..."
سرهنگ اسدی مات و مبهوت، فقط نگاه می کرد. این بازجویی ساده تر و کوتاه‌تر از سایر بازجویی ها به نتیجه رسیده بود! علیرحم در عین سادگی حرفهایی زده بود که هیچ شک و شبهه ای باقی نگذاشته بود، جزییات ماجرا مشخص شده بود، سرهنگ وظیفه خود را به انجام رسانیده بود و لازم نبود کار دیگری انجام دهد. سربازی چند تقه به در زد و در را به آرامی باز کرد:
"قربان برای ظهر تشریف دارید در خدمت باشیم؟" سرهنگ جواب داد :"نه، خیلی ممنون ریاحی، باشه یه فرصت دیگه"
بی‌حوصله، سیگار و فندکش را برداشت و ادامه داد: "ریاحی جان، بازجویی تمومه، ایشون رو برگردون بازداشتگاه، فردا صبح اول وقت هم بفرستیدش دادگستری، من عصر میام مدارک رو تکمیل می کنم و می‌گذارم رو پرونده."
"چشم قربان، شما باز هم مثل همیشه گل کاشتید، شهرت شما تو اعتراف گیری، زبونزده توی کل شهر به خدا"
و رو کرد به علیرحم و گفت: "پاشو، پاشو راه بیفت"
علیرحم بلند شد و به راه افتاد، قبل از خارج شدن از در اتاق، برگشت و به سرهنگ اسدی گفت: "ببخشید، می شه یه سوال بپرسم؟"
سرهنگ جواب داد: "اشکالی نداره ، بپرس"
-"چند ماه زندون می‌بُرند واسه ام؟"
سرهنگ اسدی دود سیگارش رو بیرون داد ،چشمهایش را ریز کرد و گفت:"خب، قضیه تو فرق می کنه، چون تو قیم بچه ها هستی و شاکی خصوصی نداری، احتمالا، ...، احتمالا تبرئه می شی."
علیرحم لبخندی زد، برگشت و به راه افتاد.
امیر مددی
8/08/2011

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

" تو - و - من "


تو،
میان لایکها و کامنتها و تگها،
 مغرور می نشینی.
من، 
میان قبضها و قسط ها و قرضها،
مبهوت گم می شوم.
تو،
برای کمپین،
 کلیکی به خرج می دهی.
من،
به طعم بطری و باتوم،
نفسی تازه می کنم!
تو،
شراب و ویسکی و شامپاین،
به گفتن "چیرز" می خوری.
من،
عرق سگی،  
به اسم "خدا"، شلاق می‌شمرم.
شب ،
تو خسته ای!
  ولی به خواب نمی روی.
من،
به ثانیه ای،
به قصه دیدار می روم.

===================
امیر مددی - 02/08/2011

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دستان بسته

"تقدیم به نسرین ستوده"

---
دستان بسته ات،

                  آموزگاریِ عشق است،
                                        زمان کمیابی اش،

                                                          در ذهن دختران این روزگار،
 و لبخند عاشقانه اسطوره ای ات،

                                            چنگی،

                                                به وجدان بی رمقِ دادگاه،
                                                                    آنگاه که بر گردن همسرت حلقه افکندی.