۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

نشانی اشتباه

در انحنای سالخورده این راه
کنار مسیل قدیمی آب نشسته اند
و در سوگواری مرموزانه خود
 خشکیدن برگها را
به بی استعدادی درختان میوه
نسبت می دهند.
اینان
اتفاقِ بریدن درختان را
اینگونه 
در قهر باران
چال می کنند.
امیر مددی


۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

مصاحبه با رادیو SBS استرالیا


مصاحبه من و ناصر اطمینان درباره فعالیت مشترک فرهنگی تشکلهای ایرانی در سیدنی با بخش فارسی رادیو SBS استرالیا را می توانید از طریق لینک زیر گوش دهید یا دانلود کنید.
با سپاس از خانم طلیعه اکبری برای انجام این مصاحبه. 

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

کتاب “داستان و شعر”، جلد دوم، توسط کانون فرهنگی اکنون در سیدنی چاپ شد.


کتاب “داستان و شعر”، جلد دوم، توسط کانون فرهنگی اکنون چاپ شد.
در این کتاب شعر و داستانهای 14 شاعر و نویسنده مقیم سیدنی و فعال در کانون فرهنگی اکنون، منشر شده است.
این کتاب دومین جلد از مجموعه کتابهای شعر و داستان است که جلد اول آن در سال 2009 به چاپ رسیده است.
آثاری از:
- ناصر اطمینان
- طلیعه اکبری
- بهرام بزرگ
- ناصر دستیاری
- سیروس رزاقی پور
- خلیل دولتیار
- فریده زمانی
- رها ظفر
- علی علیین
- فریدون نجفی آریا
- شیوا کلانتریان
- امیر مددی
- الهه منافی (دستیاری)
و ساناز مهندسی
را می توانید در این کتاب مطالعه فرمایید.

نحوه خرید آنلاین این کتاب بزودی اعلام خواهد شد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

فراز پشت بامهای شهر



فراز پشت بامهای شهر

داشتم از روی خط عابر پیاده، رد می‌شدم. هنوز به آن طرف خیابان نرسیده بودم که در پیاده‌رو، دوچرخه‌ای را تنها کنار درختی دیدم. در افکار خودم بودم که احساس کردم دوچرخه به من نگاه می کند. چشمانش حکایتهای بسیاری را در خود پنهان داشت. به آرامی نزدیکش رفتم و گفتم:
"من دوچرخه ای ندارم، می خواهی با هم دوری بزنیم؟"
دوچرخه گفت:
"من دوچرخه دورزدن و سواری گرفتن نیستم."
"پس دوچرخه‌یِ چه کاری هستی؟"
"من فقط با کسی که دوستم داشته باشد، همراه می شوم"
لحظه ای با خود فکر کردم. من نیز به فکر سواری گرفتن نبودم. از این کار لذت چندانی نمی بردم. رویایی داشتم. در آرزوی پروازی بر فراز تمام پشت بامهای شهر بودم و وقتی دوچرخه را دیدم، فکر کردم که شاید همراهی پیدا کرده‌ام. دوباره نگاهی به دوچرخه انداختم. رینگهایش زنگ زده بود. زنجیرش به روغن احتیاج داشت. آیا این همان دوچرخه ای بود که عمری، در آرزویش بودم؟ به نظر نمی‌آمد تا سر خیابان اصلی هم بتواند با من همراه شود. شاید برای رفتن به فراز پشت بامهای شهر هنوز قدری زود بود.
"حالا بیا تا سر کوچه برویم، شاید ... "
" من فقط با کسانی تا سر کوچه می روم که بتوانند تا فراز تمام پشت بامهای شهر با من بیایند."
متعجب شدم. باید باور می‌کردم؟ یعنی او نیز مثل من فکر می کند؟ یا این انعکاس فکری بود که لحظه ای پیش از ذهنم گذشته بود؟ دیر زمانی بود حسرت دیدن پشت بامها را داشتم. جایی که از آن تمام ساختمانهای شهر را بتوانم ببینم.  وزیدن نسیم که در آن بلندی، بی شک پاک‌تر و آرامش‌دهنده‌تر بود. از آنجا بی گمان زندگی را بهتر می شناختم و از همه مهمتر، کسی که بتواند مرا به آنجا رهنمون سازد. چه شیرین خواهد بود قسمت کردن لذتش، با کسی که مرا در این راه همراهی کرده است!
-" چه خوب، من نیز بی صبرانه در انتظار رفتن به پشت بامها هستم."
" می دانستم. اما زمان زیادی است که من شکسته و افسرده، تنها اینجا مانده ام. در این شهر آدمهای بسیاری دوست داشتند که پشت بامها را ببینند، اما شاید باور نکنی، من نمی‌توانستم هر کسی را به آنجا ببرم. کسانی به سراغم آمدند که بزرگترین آرزویشان تنها گشت زدن در چند و کوچه و خیابان بود. من نیز، به اجبار، آنها را به آرزویشان رساندم، اما پس از گشت زدن، بی هیچ توجهی رهایم کردند و من هر بار شکسته و خسته تر شده‌ام. اکنون اگر چه قلبم به من می‌گوید که تو با دیگران فرق می‌کنی، اما جسمم نیازمند نیرویی دوباره است. تو می توانی کمکم کنی؟"
نمی توانستم جوابش را بدهم. فکرم مشغول حرفهایی بود که شنیده بود. آیا دوچرخه ای که فقط برای سوارشدن استفاده می شده، می توانست قلب نیز داشته باشد؟ و با آن در ارتباط داشته باشد؟ دوباره پرسید:
" می توانی؟"
افکارم را جمع و جور کردم و با عجله گفتم: "البته، البته که می توانم، فقط نمی دانم باید از کجا شروع کنم!"
"خب من چیز زیادی احتیاج ندارم، فقط باید کمی زنجیرم را روغن کاری کنی."
"ولی من که روغن ندارم؟!"
" خب تهیه کن."
یادم افتاد که در گوشه انبار خانه مان ظرف روغن چرخ خیاطی، سالها خاک می‌خورد.
تمام مسیر را تا خانه دویدم. کلید انبار را برداشتم. در را باز کردم. احساس می‌کردم در حال انجام کار بزرگی هستم. قوطی روغن سرجایش بود. گرد و خاکش را با اشتیاق کنار زدم. هنوز مقداری روغن در آن بود. خوشحال شدم و با عجله برگشتم.
" چه خوب، برگشتی؟"
"می دانستم که هنوز نگهش داشته‌ام ... الان زنجیرت را روغنکاری می کنم."  بلندش کردم و به دیوار تکیه اش دادم.
" می دانستی الان چقدر چهره ات شاداب شده است؟"
باز هم چیزی شنیده بودم که انتظارش را نداشتم. آیا واقعا چهره من شاداب شده بود؟
" واقعا؟"
" بله، واقعا. چشمهایت هم برق می زنند."
راست می گفت. مدتها بود چنین احساسی نداشتم. شور و اشتیاق عجیبی در خود احساس می کردم. آیا این بدلیل خوشحالی از شروع راهی بود که به فراز پشت بامها می‌رسید یا به خاطر هیجان هم صحبتی با دوچرخه ای بود با زنجیری خشک شده؟ زنجیر چرخ مثل روز اولش کاملا روان شده بود. نمی توانستم بیشتر صبر کنم.
-" الان می توانیم براه بیفتیم؟"
"بله ولی قبل از رفتن باید نکته ای را بخاطر بسپری!"
"چه نکته ای؟"
"در طول راه ما با افراد زیادی روبرو می‌شویم. افرادی که بعضی از آنها بیشترین لذت زندگیشان را در سوار شدن بر دوچرخه ای می دانند. باید خوب حواست را جمع کنی. اینها با نیش کلامشان همه چیز را نابود می کنند."
" خیالت راحت باشد، من به حرف کسی توجه نمی‌کنم. خب الان می‌توانیم برویم؟"
" نمی خواهی کمی صبر کنی و درباره تصمیمی که داری فکر کنی؟"
" نه، چه فکری؟ من سالها در آرزوی این لحظه بوده‌ام." داشتم از هیجان سکته می‌کردم و نمی خواستم بیشتر از این صبر کنم. " خب حالا برویم؟"
به چشمانم نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث گفت: "برویم"
چشمانم را لحظه ای بستم و پا زدم. بله، این همان لحظه ای بود که سالها در انتظارش بودم. احساس می کردم او نیز از همراهی با من لذت می برد. حرکتِ ما راحت تر از آن که فکرش را می کردم، پیش می‌رفت. انگار نه انگار که پا می‌زنم. گویی او نیز برای حرکت پا می‌زد و من فقط بخش کوچکی از کار را انجام می‌دادم. با اطمینان می‌توانستم بگویم که در این دنیا نبودم.
***
گذشت زمان را نمی‌فهمیدیم. کوچه ها و خیابانهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. چند نفر از پشت به ما نزدیک می‌شدند. آنها هم دوچرخه سوارانی بودند که در همین مسیر می رفتند. از دیدنشان خوشحال شدم و فریاد زدم:
"شما هم به فراز پشت بامها می روید؟"
صدای قهقه خنده شان در فضا پیچید. احساس ویرانی عجیبی کردم. دوچرخه کمی سنگین شده بود. با سعی بیشتری پا می زدم و با اینکه چرخها می‌چرخیدند ولی انگار ما سر جایمان بودیم.
"با همین دوچرخه قراضه می خواهی تا آنجا بروی؟" فریاد یکی از دوچرخه سواران بود که مثل پتک بر سرم فرود آمد.
"ما را ببین، به این دوچرخه ها نگاه کن. صد برابر جدیدتر و قبراق‌تر از آن هستند. تازه ما اصلا نمی‌خواهیم تا پشت بامها برویم، ما فقط می خواهیم خیابانها را بگردیم که البته وسط راه بعضی از اینها هم پنچر می‌شوند و ما بی خیالشان می‌شویم. چیزی که فراوان است دوچرخه." و قهقهه بلندی زدند.
به دوچرخه هایشان نگاه کردم. راست می‌گفتند. خیلی جدید و زیبا به نظر می‌رسیدند. به دوچرخه خودم نگاهی انداختم. قدیمی بود. کمی زنگ زده بود و رنگ و لعابش اصلا امروزی نبود. اما قبل از حرکت با من حرف زده بود. به من گفته بود که با قلبش در ارتباط است!
-" من دوچرخه تو را قبلا دیده ام. سالها کنار خیابان افتاده بود و کسی از اطرافش هم عبور نمی کرد مبادا حس رفتن با او وسوسه اش کند. از بس قراضه بود." و باز هم قاه قاه خنده.
خودم نیز دچار تردید شده بودم. چگونه با وجود این همه دوچرخه هایی که از شادابی موج می زنند، من همراهی اینچنین را برگزیده بودم؟ در این فکر بودم که ناگهان تکانی خوردم. احساس کردم بین زمین و آسمان معلق شده ام. لحظه ای بعد با صورت روی آسفالت کف خیابان فرود آمدم. با شیئ ای تصادف کرده بودم. به عقب نگاه کردم. سنگ بزرگی در وسط خیابان بود و ما دقیقا به آن برخورد کرده بودیم. این سنگ آنجا چه می‌کند؟ چرا ما مستقیم به آن برخورد کردیم؟ ... داشتم تصادف را برای خودم توجیه می کردم که چیزی نظرم را جلب کرد. قطعه ای از بدنه دوچرخه در سویی و چرخها و زین آن و برخی قطعات شکسته دیگر در گوشه و کنار خیابان پخش شده بودند. دوچرخه سواران دیگری به سرعت از کنار ما می گذشتند. برخی سری تکان می دادند و برخی می خندیدند و چیزی می گفتند. نمی توانستم چیزی بگویم. همه اتفاقات در سکوت رخ می داد. لبها بی هیچ صدایی تکان می خوردند. آدمها، دوچرخه ها بدون هیچ لرزش و صوتی از کنارم می گذشتند.
سرم را در میان دستانم گرفتم و نمی توانستم چیزی بگویم . هاله ای مبهم با صداهای درهمی از حرفهای دوچرخه، فضا را احاطه کرده بود. اطرافم را درست نمی‌دیدم.
***
با صدای بوق اتومبیلی به خودم آمدم. چشمانم را به هم مالیدم . سرم را بالا آوردم. هنوز به انتهای خط عابر پیاده نرسیده بودم. از دیدن اینکه دوچرخه هنوز سالم، کنار درخت است، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مطمئن بودم که چشمهایم برق می‌زند!

امیر مددی
سپتامبر 2011

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

-

من انسان وارسته ای هستم
تنها مشکلات کوچکی دارم
که آن هم، دوران چاپ کتابهای چند جلدی به سر آمده ،
نهایتش این است که کامنتش را پاک می کنم!



۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

نوازشی دوستانه


ما دوستان تو ایم،
آنقدرکه حاضریم
برای اینکه حتی،
به ذهنت خطور نکند
که خطایی کنی،
پیشاپیش
تو را 
هرزه بنامیم.

به دنبال یک صندلی


سوار کدام قطار شوم
که مجلات پر از تبلیغ
روی صندلی هایش نباشند؟
به کدام واگن بروم
که بوی تندی
 یا بی حوصلگیِ هیچ ملیتی را ندهد؟
در کدام ردیف بنشینم
که صدای ناخواسته پشت سری یا پیش رویی
آرامشم را چنگ نزند؟
و کدام سوی این ردیف
که سرگردانی فلسفه بغل دستی ام
به آشوب نکشاندم؟

"از جاگذاشتن زباله
 در مسیری که هر روز می روید،
اجتناب کنید."

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

تقدیم به دختری که پس از رویدادهای انتخابات ، تنها ماند


بیا
و مرا با خود به سرزمینی ببر،
تا دستهایم بتوانند ،
 گریه ای بغل کنند،
و نبینم ترا،
در میان جمع،
 که مردد مانده ای.
نگاهی به چشمهایم بینداز،
بارانی است،
که ترانه هایش را،
در سرزمین مادری ،
گم کرده.
---
به حرفهای من گوش کن،
تا از خاطراتی ،
که برای هیچ کس نگفته ام،
_ خاطراتی که می میرم اگر ...
پرده خوانی مفصلی کنم،
از تحمل تیغِ ریشهای بازجوهایم،
وقتی که عقربه های ساعت،
تنها با خیال تو،
 تَنِ لَشِ خود را،
 تکانی می دادند،
پس از تفهیم سفتیِ
پوتین های سربازی،
(که قداستی داشت پیش از این !)
---
بیا ،
و تنهایی اتاق مرا
بسته بندی کن،
و جایی بگذار،
که بازوانت را،
وقت محاصره،
به یادم نیاورم.
تا از این سستی ،
که سی سال به خرج داده ای،
 فرار کنیم،
به میزبانی آغوشم،
که هنوز،  
طعم گریز،
 با ماشین پدرت،
در جستجویِ کوچه های خلوت شهر را  دارد.
بیا
و مرا با خود
به سرزمینی ببر ...
امیر مددی
فوریه 2012

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

سرزمینی که غروب در آن دیده می شود


اتوبوس آبادان _ اهواز مقابل سکّو ایستاد. حسن پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت. تابلوهای نصب شده در ترمینال را بدنبال مسیر خروج می خواند. با اینکه بارها این مسیر را آمده بود ولی ترمینال اهواز برایش چهره کاملا جدیدی داشت. به جز خودش نتوانست سرباز دیگری را ببیند. شکل و شمایل مردم، به خصوص لباس و آرایش دخترهای جوان، برایش عجیب بود. از آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، چیزهای زیادی تغییر کرده بودند، اما نوارفروشی ترمینال هنوز سرجایش بود. تنها تفاوتی که داشت این بود که آن وقتها نوحه آهنگران پخش می‌کرد ولی الان یک آهنگ بندری خیلی شاد. با شنیدن صدای نی‌انبان یاد خاطرات گذشته افتاد. جشنها و عروسیهای فامیل و دوستان. حسن نی‌انبان می‌زد. حسین تمبک و تیمپو و محسن هم می خواند: 

" دختر آبادانی ، چه سبزه و مامانی، تو بلمهای بندر، می شینم تا بیایی، هلل یو سه ..."

یک چشمش به نی بود که نت را گم نکند و چشم دیگرش به زهرا. وقتی بندری می رقصید، انگار دنیا را به حسن داده بودند. دلش می خواست تا آخر عمرش فقط نی‌انبان بزند و رقص زهرا را با آن موهای بلند مشکی‌اش تماشا کند. آخرین باری که زهرا را دیده بود، قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر بود. حسن برای مرخصی به خانه آمده بود. کیف و وسائلش را زمین گذاشته بود. دوشی گرفته بود و بدون معطلی راه افتاده بود به سمت شاهین شهر، خانه عمویش. به زهرا قول داده بود که بعد از تمام شدن سربازی اش، هر طور شده خانه ای اجاره می‌کند و بلافاصله با هم ازدواج می‌کنند. با خودش گفت: "اون سه روز چقدر زود گذشت. اگه فقط یک ماه زودتر سربازی رفته بودم، قبل از عملیات خدمتم تمام می شد و دچار این همه دردسر نمی شدم." هنوز صحنه های جنگ را با تمام جزئیاتش به خاطر داشت. وقتی بعد از ترکش خوردن، به سختی توانسته بود خودش را به سنگرش برساند برای چند ثانیه، زهرا را بالای سرش دیده بود. بعد از آن دیدن دوباره زهرا، به رویایی تبدیل شده بود که انگار قرار نیست به حقیقت بپیوندند. زمان زیادی در گرمای خرداد ماه خوزستان در انتظار کمک مانده بود و نمی توانست زمان را بدرستی تشخیص دهد. بعد از مدتها محمد را بالای سرش دیده بود. محمد صمیمی ترین دوستش در جبهه بود. تنها کسی بود که او را درک می کرد و پای صحبتهایش می نشست. روزهای قبل از شروع عملیات، با هم می نشستند و از پایانِ جنگ می گفتند و کارهایی که می خواهند انجام دهند.محمد تعریف می کرد از اینکه چطور مغازه پدری‌اش، خمپاره خورده بود ولی عمل نکرده بود و فقط دیوارش سوراخ شده بود. حسن هم از زهرا برایش تعریف می‌کرد. از اینکه همه در انتظار جشن عروسیشان بودند. از اینکه زهرا آهنگهای بندری را دوست داشت و حسن بخاطر او نی‌انبان یاد گرفته بود. از گزوه کوچکی که با برادرانش تشکیل داده بود. آنقدر از زندگی و خاطرات گذشته تعریف می کردند تا خوابشان ببرد. تا چند روز مدام سر و صدای ماشین ها و آژیر آمبولانسها به گوشش می رسید ولی بعد از چند روز سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سکوتی که حسن را به یاد تماشای غروب معروف جنوب می‌انداخت. تمام آن لحظه ها را به یاد سیزده بدری که با تماشای غروب در کنار ساحل اروند رود، عاشق زهرا شده بود، می‌گذراند. غروبی که زهرا با دیدنش می گفت: " این غروب جون می ده برای عاشق شدن!" و حسن بارها این را به محمد گفته بود که شک ندارد که اگر آن غروب، در آن سمت اروند رود هم دیده می شد، هیچ وقت جنگی شروع نمی‌شد. حتما آنجا اصلا غروبی در کار نیست یا اگر هم باشه، عراقیها به اون نگاه نمی کنند." 

با تنه مردی که از کنارش می گذشت به خودش آمد: "اِ، ببخشید سرکار"

- "نه خواهش می کنم. طوری نیست"

- مرد با لهجه جنوبی ادامه داد: "اومدی مرخصی جناب سرکار؟"

حسن نمی دانست که چه جوابی دهد. بعد از زخمی شدنش، حساب روز و ماهها از دستش در رفته بود.

"نه ، یعنی آره، اومدم مرخصی ولی زود باید برگردم جبهه"

مرد با شنیدن کلمه جبهه، مکثی کرد و بعد زد زیر خنده :" دِمِت گرم، هنوز جبهِنه ول نِکِردی؟ کارِت دُرُسه. همی شما جنگیدین که خستش کِردین. شما خستش کِردین، آمریکا دارش زد. هه ه هه ه"

"چی؟ کی رو آمریکا دار زد؟"

"ها، ندیدی، دیروز صبح الجزیره نشون داد. وولک حال کردیم. نره خره رو بردن بالا و دارش زدن. با بچه ها رفتیم لِبِ شط، یک دل سیر رقصیدیم. ... البت ... البت بعدش هم یه دل سیرم گریه کردیم، از این همه بدبختی که ای صدام پدرسگ سِرِمون درآورد با ای جنگ ..."

حسن پاک گیج شده بود. فکر کرد طرف سر به سرش می گذارد. داشت راه می افتاد بره که مرد پرسید: "غِریبی اینجا؟"

"نه، بچه آبادانم."

"ها، حالا کجا می خوای بری؟"

"شاهین شهر"

"شاهین شهر سربازی می‌ری؟!"

"نه، لبِ خطم. گفتم که .. اومدم مرخصی. باید برم سری به فامیلهای جنگ زده مون توی شاهین شهر بزنم و برگردم جبهه."

مرد دوباره زد زیر و خنده: "ایول ... ایول برو، برو خدا به همرات سرکار... سلام به فامیلهات برسون ..." و راهش رو عوض کرد تا از مسیر دیگری برود و زیر لب گفت:" گیرمون اورده بود طرفا ! یکی نیست بگه بیکاری؟! ... والا ..." 

با رفتن مرد، حسن از ایستگاه بیرون آمد. راننده های تاکسی دم در خروجی ایستگاه، مثل مور و ملخ ریختند دورش:

"سرکار دربست؟ "

"بفرما سرکار ، سرکار"

"کجا می خواهی بری؟ سربازی؟"

- "آره می خواهم برم شاهین شهر."

"باید بری ترمینال سپیدار، قابل نداره، سه و پونصده کرایت می‌ شه، بریم؟"

حسن متوجه مفهوم عددی که شنیده بود ، نشد: "سه و پونصد چیه؟!"

"کرایه ات دیگه قربونِ شکلت."

- "یعنی منظورت سه هزار و پونصد تومانه؟"

راننده به تمسخر گفت: " نه خیر، سه هزار و پونصد شاهی منظورمه" راننده های دیگه زدند زیر خنده و با دیدن سر و وضع حسن، از دورش متفرق شدند.

حسن به طرف یکی دیگه از راننده ها رفت وگفت: "آقا خداوکیلی ، کرایه اش چقدره؟"

-"کرایه اش همونه که رفیقمون بت گفت، اگه هم سختته با اتوبوس برو، ایستگاه او طِرفه. بلیطش هم بیست تومن بیشتر نیست. برو به امون خدا سرکار."

حسن کلافه شده بود. نمی توانست باور کند که کرایه ها اینقدر گران شده اند. آخرین باری که سوار اتوبوس شده بود زمانی بود که از مرخصی برمی گشت و اونوقت کرایه اتوبوس پنج ریال بود. به طرف ایستگاه اتوبوس شهری راه افتاد. از رفته گری که مشغول جارو کردن بود پرسید: " ببخشید از از اینجا می تونم برم ترمینال سپیدار؟" 

-"بله، کجا می خواهی بری؟"

"می خواهم برم شاهین شهر ... اصفهان"

-"آها ، باید با خط 4 بری. به راننده بگو ایستگاهش پیاده ات کنه."

حسن تشکر کرد و به طرف سکوی چهار رفت. جمعیت زیادی منتظر بودند. سر و وضع مردم به نظرش شبیه خارجی ها شده بود. نگاهی به لباس پوسیده اش انداخت و خجالت کشید که چرا لباس دیگری نداشته که بپوشد. با خودش گفت:" چقدر همه چیز تغییر کرده! این لباسها کی مد شده که من خبر نداشتم؟! نکنه خواب می بینم؟! "

کنار جمعیت منتظر اتوبوس ایستاده بود. نفر جلویی یک پسر بچه دانش آموز بود که کتاب جلد گرفته ای دستش بود و وانمود می کرد درس می‌خواند ولی برگشته بود طرف حسن و زیر چشمی نگاهش می کرد. 

-" کلاس چندمی پسر؟"

پسر با کمی مکث : "سوم"

"یه سئوال ازت می کنم، می خواهم ببینم چقدر زرنگی، باشه؟ "

پسر سری تکان داد.

-"بگو ببینم ، امسال چه سالیه؟ "

پسر بچه نگاهی به سر و وضع حسن انداخت و گفت: "سال هشتاد و پنجه آقا "

قیافه حسن تو هم ر فت. لبخندی زد و گفت: "خیلی زبلی ناقلا، من رو سر کار می ذاری؟ باشه ، تو خیلی زبلی، حالا درست بگو ببینم امسال چه سالیه ؟ یعنی سال هزار و سیصد و چند؟"

" گفتم که آقا 85، هزار و سیصد و هشتاد و پنج"

پاهای حسن سست شد. کمی عصبی شده بود. روی زانو نشست تا همقد پسر بشود. بازوهایش را گرفت و گفت: "خدائیش راست می گی؟"

حرفش تموم نشده بود که احساس کرد چیزی به گوشش برخورد کرد،

" چی می خواهی بی شرف از جوون بچه م، ولش کن، دستت رو بکش"

تا سرش رو آورد بالا ، مادر پسر با کیفش ضربه دیگری زد و افراد توی صف با شنیدن سر و صدا دورش جمع شدند.

-" خانم به خدا هیچی، من فقط پرسیدم امسال چه سالیه؟"

"تو غلط کردی که از بچه من همچین چیزی پرسیدی، خودم دیدم دستهاش رو گرفته بودی و داشتی می بردیش. همین هان که بچه های مردم رو می دزدند. پسر همسایه خواهرم را سه ساله که دزدیدن هنوز خبری ازش نیست." 

از بین جمعیت مرد درشت هیکلی یقه حسن را گرفت و بلندش کرد و گفت: "عوضی ، تو روز روشن بچه می دزدی؟"

-" نه خدا می دونه ، من سربازم ، تازه از جبهه برگشتم. "

- " از جبهه ؟ تو گه خوردی مرتیکه که از جبهه اومدی" مشتی نثار صورت حسن کرد که بلافاصله خون از دماغش راه افتاد.

"هر دزد و جاکشی رو توی این مملکت می بینی جبهه بوده" مشت دیگری زد: " تو سر سگ بزنی سردار و سرلشگر می رینه. بعد هم همشون دزد و بی ناموس در میان. اینا یا قاچاقچین یا دلال"

یکی دو نفر دیگر وارد دعوا شدند ، چند نفر جلو آمدند و حسن را از دست مرد هیکل درشت نجات دادند. زنها داد و فریاد می زدند و هر کسی چیزی می گفت. از بین جمعیت، رفته گر ترمینال اومد جلو. جارویش را کنار گذاشت، دستمالی از جیبش درآورد و به حسن داد تا روی دماغش بگذارد. یک نفر داد می زد:" خب پلیس خبر کنید، انتظامات ترمینال رو صدا بزنید حداقل" 

به خاطر مشتهای محکمی که خورده بود، سرگیجه داشت. نمی دانست باید چکار کند. از رفته گر که از زیر مشت و لگد نجاتش داده بود، پرسید: " واقعا امسال سال هزار و سیصد و هشتاد و پنجه؟" 

- "آره بابا جون، سال هشتاد و پنجه ، راحت شدی؟ خوب نیست به سن و سال تو این بازیها. پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن تا ..." 

حسن حرفهای رفته گر را درست نمی شنید. نمی توانست تمرکز کند، به سختی حساب کرد که چند سال گذشته است؟ "چطور امکان داره ؟ یعنی من بیست و چهار ساله که جبهه‌ام؟ این غیر ممکنه." 

آرزو کرد که کاش محمد اینجا بود. صداهای اطراف برایش گنگ و نامفهوم بود. می خواست بلند شد و به راه افتاد. رفته‌گر، جلویش را گرفت: "الان نرو برادر، بایست تا مامور بیاید. من دلم روشنه که تو آدم خوبی هستی" 

برای حسن مامور و افراد دور و برش مهم نبودند. با خودش گفت:" اگر بیست و چهار سال گذشته باشد، غیر ممکن است که زهرا هنوز منتظرش مانده باشد. راستی این همه وقت در جبهه چه کار مهمتری داشم . چرا زودتر نیومدم؟ اصلا چطور ممکنه بیست و چهار سال گذاشته باشه، شاید یک سال ولی ... " 

سر و صدای مردم رشته افکارش را پاره می کرد. چشمش به پسری افتاد که سئوالش را جواب داده بود. پلک چشمهایش را برای تشکر بر روی هم گذاشت. احساس کرد جایی است که قبلا بوده و تمام اتفاقاتی که برایش افتاده از جلوی چشمانش مثل فیلم عبور می کرد. دستی را روی شانه اش احساس کرد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد تا بتواند درست ببیندش. نوری که مستقیما، از لابلای افراد به صورتش می تابید، تشخیص چهره کسی که بازویش را گرفته بود، سخت کرده بود. 

"محمد تویی؟"

"آره حسن جان، خودمم"

"محمد تو که منو می شناسی، تو رو خدا .. تو را به خدا به اینها بگو که من کیم. محمد ... محمد ... چرا به من نگفتی که بیست و پنج سال از جنگ گذشته ... محمد تو می دونستی؟ ... محمد ... حالا بعد از این همه سال چطوری ...؟ محمد نکنه... نکنه زهرا ... " 

"بیا حسن جان، دست منو و بگیر و بیا. بیا تا همه چیز را برات تعریف کنم."

--------
امیر مددی 

ژانویه 2012

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

پنجاه دقیقه تا پیامبری

رعد و برق موهایشان، در قطاری که سوار می شوی ...
لباسهایی که خواهرم، تنها نمونه چینی اش را ... 
تَتوهایی که پیچیدگیِ یک هم خوابگی ... 
عطرهایی که صد رحمت به حماسه ماسکی که قبل از جراحی ...
بدنهایی که از سفید به برنزه و از برنزه به رنگهایی که شقیقه ات به آن بدل می شود ...
و اجبار آویزان ماندن در فضایی به اندازه کفشهایت ...
با چشمهایی که از هر سو ... 
در قطاری که پنجاه دقیقه تا ایستگاه ! 
و حسرت هفت اتاقی که خدای مهربانِ آن زمان،
 برای فرار پیش رو می گذاشت !
- راستی در زمان شما به "دقیقه"  چه می گفتند؟!

پدران مقدس،
از موعظه های سوزناک یکشنبه و جمعه هایتان،
سهمی می خواهم،
زیرا نه بر صلیبی آویزانم و
 نه شمشیری در دست دارم که از حماسه ای سخن بگویم،
و تنها ایستاده ام،
به خیالِ دوست  داشتن و
                                دوست داشته شدنی.
                                                           --
امیر مددی
ژانویه 2012

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

کارکرد امروزیِ تکنولوژی




به آواز او ،
_ پیش از این،
اشاره ای،
 به کلیدهایِ لب تاپ،
به عاشقانه ترانه ی نوشاعری،
بدل می شد.
صورتیِ پرهایش،
جز به چالش کشیدن مهارت نقاشان و،
 پرت و پلاگویی پرسه زنندگان،
هم بستر دیگری نداشت.
بی اعتنایی اش!
به کیک صبحگاهی مسافران،
زبانزد روزی خورانِ تاخیر قطارها بود.
و این تنها باری بود،
تنها باری که،
دلفریبی انعکاس نوری،
چشم و گوشش را،
از دیدن جایی که ایستاده بود و،
سوتی که می شنید،
کور و
کر کرده بود.
ایستگاه بازگشت،
فاصله میان ریل و چرخ،
پرنده و هولوگرام جعبه سیگار،
موبایلهای دوربین دار،
و یک هم آغوشی، به صَرف از دست دادن قطار پنجِ عصر.
---
امیر مددی
دسامبر 2011