۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

سازمان وطن پرستان ملی

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند. 
سازمان وطن پرستان ملی
دوران دبستان من همزمان با اوائل انقلاب و بازداشتهای فعالین سیاسی بود. دوستی داشتم به نام اسماعیل که خواهرش توده ای بود و دستگیر شده بود. خواهران من هم یکی از دانشگاه اخراج شده بود و دیگری بدلیل انقلاب فرهنگی، دانشگاه را از دست داده بود. توی چنین فضایی، من و اسماعیل خیلی از حکومت متنفر بودیم و با اینکه بچه دبستانی بودیم، خیلی ذهنمان مشغول مسائل سیاسی بود. یک روز تصمیم گرفتیم که برای مقابله با رژیم ، سازمانی تاسیس کنیم به نام وطن پرستان ملی. این سازمان دو عضو داشت: من و اسماعیل. طی یک سری جلسات و مباحثات تصمیم گرفتیم فعالیت خودمان را علنا شروع کنیم. سمت مقابل کوچه ما ، دیوار بلندی بود که متعلق به انبار جهاد سازندگی بود و از روی دیوار درخت انگوری شاخ و برگش را به این سمت دیوار آویزان کرده بود. پاییز شده بود و برگها کم کم داشتند خشک می شدند. با اسماعیل قرار گذاشتیم که شب، راس ساعت 10 یواشکی از خونه بیرون بیاییم و با آتش زدن درخت انگور، اولین اقدام عملی خود را انجام دهیم. پارکینگ خانه ما دری به داخل منزل داشت و دری به کوچه، که ما معمولا از آن رفت و آمد نمی کردیم، اما برای اینکه خانواده بویی نبرند رفتم توی پارکینگ. آن زمان هنوز بخاری نفتی معمول بود و ما در پارکینگ بشکه نفت داشتیم. قطعه  پنبه نسبتا بزرگی را آغشته به نفت کردم و  از در خروجی پارکینگ بیرون رفتم. اسماعیل هم با کبریت بیرون منتظرم بود. نگاهی به خیابان انداختیم ، کسی نبود. خودمان را به درخت انگور رساندیم. من پنبه را لای برگهای مو گذاشتم و اسماعیل ، کبریت را روشن کرد، پنبه یکهو گُر گرفت و آتش زبانه کشید. من و اسماعیل از دیدن آتش شوکه شدیم و پا به فرار گذاشتیم. شب تا صبح خواب می دیدیم که انبار جهاد سازندگی آتش گرفته و ما را دستگیر کرده اند. هی بیدار می شدم و با خودم می گفتم که عجب غلطی کردیم. باز می خوابیدم و می دیدم که پدر و مادر را دستگیر کرده اند. آن شب تا صبح کابوس دیدم. صبح که شد، باید می رفتیم مدرسه. جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم، خودم را به دل درد زدم  ولی با اخم مادرم بالاخره از خانه بیرون آمدم. اول نگاهی به بیرون انداختم که مطمئن بشوم پاسدار یا کمیته ای سر کوچه نیست، به سر خیابان که رسیدم، با تعجب دیدم که درخت انگور سر جایش است. رفتم نزدیکتر ، دیدم که پنبه سوخته و برگهای مو، چون هنوز خیس بودند، آتش نگرفته اند. کیفم مدرسه ام را روی کولم انداختم و دویدم طرف مدرسه.
فعالیت سازمان وطن پرستان ملی از آن به بعد تعطیل شد.



امیر مددی

19 نوامبر 2012

دختران را

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند.


دختران را
زمانی خیلی به آهنگهای داریوش علاقه داشتم و مدام زیر لب زمزمه می کردم، یک روز که سوار تاکسی شدم، بعد از رد شدن از چند خیابان، فراموش کردم توی تاکسی نشسته ام و به خیال اینکه توی ماشین خودمان نشسته ام ، صدایم را کلفت کردم و شروع کردم به خواندن:
دختران را همه در جنگ و جدل ...
یکهو به خودم آمدم که توی تاکسی ام، نگاهی به صندلی عقب انداختم، دختری دبیرستانی نشسته بود و یواشکی می خندید. راننده زد زیر خنده و  گفت:
"ایول بخون داش، دختران را چی؟ "

با عجله گفتم:" اِ آقا من اینجا پیاده می شم" راننده ول کن نبود، می گفت: "تو که می خواستی میدون انقلاب پیاده بشی!" گفتم: "نه نه ، یه چیزی جا گذاشتم باید برگردم" راننده باز تکرار می کرد: "بابا صدات خوبه ، بخون ، خجالت نکش."   دلم می خواست فرمان ماشین رو هل بدم توی دهانش. بعد از اصرار من بالاخره راننده نگه داشت و من تا میدان انقلاب پیاده رفتم.