۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

"یک اتفاق مشابه"


زبان هم را نمي فهميم
با وحشت از من فرار مي كند
از خدايي كه غذايش را مي دهد، مي ترسد
به ريگها و گياهان تُنگ، چیزی می گوید
به قاشقي كه در دهان فرو مي برم، زل می زند
دهانش باز و بسته مي شود
به نور لامپ نگاه مي كند
و خود را بي وزن در اب رها مي كند.
---
زبان هم را نمي فهميم
مستانه های خشم و قهرش را بسیار ديده ام
وقتی از گوشت حيوان ديگري كبابي مي بلعم،
هراسان به اطرافم نگاه می کنم
برای زميني كه مرده ها را مي بلعد، دعای آمرزش می خوانم 
از رويش عجيب گلها در خاکستان، حيران مي مانم
کتابی روبرویم می گیرم تا شعری از من بخواند
به ستارگان خيره مي شوم 
و خود را روي تخت رها مي كنم.

امیر مددی
June 2014